فصل اول ناامیدی از خواب پریدم از کابوس به نظر می رسید از مرگ برگشته باشم نگاهی به جای خالی کنار دستم انداختم سکوت و آرامش اتاق را صدای حرکت پاندول ساعت می شکست نشستم لب تخت بند چراغ را کشیدم و اجازه دادم نور زرد المپ کوچک، وارد اتاق شود خانه نیامدنش اولین بار نبود پی عقربه های ساعت چشم هایم را باریک کردم به لطف تالشم برای مطالعه چشم هایم ضعیف تر از قبل شده بودند باید در فرصتی به دادشان می رسیدم سعی کردم به خودم دلداری دهم به ترس هایی که به تنهایی این ساعت از شب ختم می شد به خودم وعده کار دارد، سرش شلوغ است داده و بلند شدم رو فرشی های سبک را پا زده و در نیمه باز را بازتر کردم کار هر شبم بود نیمه بازش می گذاشتمبه امید آمدنش که وقتی چفت در را می بست به صدایش چشم باز کنم پذیرایی پنجاه متری را پشت سر گذاشته و از سه پله ای که به اتاق بزرگ آپارتمان ختم می شد، باال رفتم در قفل شده ی سفید رنگ را آهسته باز کردم خواب بود در میان لحاف سیاه و سفید رو تختی اش و بین بالشت های رنگی اش خواب بود
آخرین جستجو ها